دکتر مهدی حمیدی شیرازی –شاعر و محقق معاصر

ناصرخسرو قبادیانی بلخى یکى از شعرای نیمه دوم قرن پنجم است که زمان شهرتش مقارن با
حکومت سلجوقیان بوده و بطوریکه نوشته اند در عنفوان جوانى سمت دبیری چغری بیگ پسر
میکائیل بن سلجوق را داشته و در همان دوره هم به فضل و دانش و سخنوری معروف بوده.چنانکه
خود مکرر اشاره می کند این دوره از عمر را بلهو و لعب عیش و نوش گذرانده و مثل همه شعرای
عصر به مدح پادشاهان پرداخته اما از اشعاری که در این دوره گفته است چیزی در دیوان او پیدا نمی
شود،؛شاید بعد از تحول معنوی که برای او پیش آمده آنها را قابل بقا ندانسته و از بین برده است.
این تحول معنوی برای او در چهل و سه سالگی بر اثر خوابی پیش آمده.پس از آن،دست از همه
تعلقات شسته و به عزم حج به مسافرت پرداخته.مسافرت او هفت سال طول کشیده،در این هفت سال
چهار بار به زیارت خانه خدا رفته.در ضمن این مدت به سیر آفاق و تحقیق ادیان مشغول بوده تا گذارش
به مصر افتاده.در آنجا به مذهب اسمعیلی داخل شده.از مراحل مستجیب و مأذون و داعی گذشته و به
مرتبهٔ حجتی رسیده.آنوقت از طرف المستنصربالله،هشتمین خلیفه فاطمی مصر،برای ترویج مذهب
اسمعیلی در خراسان مأموریت یافته. بزادگاه خود آمده و بنای دعوت را گذاشته.علمای مذهب تسنن
ویرا تکفیر کردہ و مردم را بر او شورانده اند،ناچار به یمگان گریخته و برای نشر عقاید و انجام
مأموریت خود تا آخرین روزهای زندگی مجاهده کرده است.
ناصر خسرو در فن قصیده سرائی استادی مسلم است و در مثنوی هم دستی قوی دارد،اما بیشتر عظمت
و شهرت او مبتنی بر قصائد پر طنطنه و باشکوهی است که از او باقی مانده است.بحقیقت باید گفت که
وی به انبوهی از کلمات فارسی که در حول و حوش اقلیمی از معانی دلخواه و مفاهیم محبوب و مطلوب
او یافت میشوند سلطنت میکند و در سراسر این خطه سرکش ترین اوزان و توسن ترین قوانی را چنان
منکوب و مسخر میراند که خواننده پیوسته مصداق واقعی این بیت منوچهری را پیش چشم مجسم می
بیند :

گر بجنبانی بجنبد ور بفرمائی رود
بر طراز عنکبوت و حلقهٔ ناخن ربای
سعی ناصرخسرو بر این است که حتی المقدور قصائد خود را،هم از جهت بحور و قوافی،و ھم از نظر
مفاهیم و معانی،از قصائد دیگران متمایز نماید و در این کار تا آن حد توقیق یافته است که با آشنائی
مختصری به ادبیات منظوم فارسی میتوان اشعار او را از دیگران جدا کرد.
اشعار او نه مولود احساسات و عواطف خالص است و نه متوجه به عواطف و احساسات خالص؛مبداء
آنها تعقل و ادراك است و ناچار مقصد آنها هم ادراک و تعقل است.از این بابت تقریباً سیر آنها در
جهتی مخالف مسیر معمولی شعر است یا دست کم منحرف از آن.به عبارت دیگر هیجانهائی که موجد
این اشعارند هیجانهای طبیعی و غریزی نیستند و بهمین دلیل نمی توانند موجب هیجانهای غریزی و
طبیعی باشند.
قصائد ناصرخسرو غالباً خطبه های بلیغ و غرائی هستند که به دنبال یک ریاضت طولانی،بر زشت
نمودن غالب زیبائیهای مادی و به منظور جدا کردن آدمی از آنچه جدائی ناپذیر بنظر میآید ایراد شده
اند. برای ناصر اگر زندگی هیچ اھمیتی دارد از جهت مرگ است.او همیشه می خواهد این معنی را
تلقین کند که “این نقد مگیر و دست از آن نسیه مدار.” –صحت و سقم این عقیده مورد بحث ما نیست-
-قالب بیان قالبی است که سخن شناس نمی تواند با اعجاب و حیرت بدان ننگرد.
در قصائد او تغزل و تشبیب نیست.از خلال اشعار او هرگز آفتاب دلفریب بهاری طلوع نمی کند.از پشت
پردهٔ کلمات او هیچوقت چهرهٔ تابندهٔ معشوقی آشکار نمی شود.نگاه او به جهان نگاه محکوم به قتل
بیگناه و با ایمانی است که در اعماق آن نقشی از بهشت تصویر شده.گفته های او تغنیات روح خسته
از کالبدی است که در آرزوی پرواز است.تعصب شدید و اعتقاد مذهبی کامل،برای او –برخلاف خیام و
پیروانش– هیچ جای شبهه و تردیدی نسبت به “فردا” نگذاشته است.با آنکه حافظ قرآن و وارث جمیع
معلومات پیشینیان خود بوده سعهٔ صدر و افق بینائیش زیاد و بیکران نیست.جز پیروان مذهب
اسمعیلی–مگر بندرت و در چند شعر– کسی را بندهٔ رستگار خداوند نمی داند،باین جهت با حدت و
خشونت مردم را به پیروی از خود دعوت میکند و غالباً آنهارا به كلمات “خر” و “بقر” و امثال آنها
می خواند.
در قصائد اوغث و سمین نیست.اصلا در دیوان او قصیدهٔ درجهٔ سوم پیدا نمی شود.قصائد او را فقط بدو
دسته میتوان تقسیم کرد : خوب و خوب تر.
آثار او به قول خودش از ستارگان بیشتر بوده،اما همهٔ آنها به ما نرسیده.معروفترین آثار منظوم او
یکی دیوان قصائد اوست، دیگر مقطعات او،دیگر مثنوی روشنائی نامه،دیگر مثنوی سعادتنامه و از آثار
منثور او مشهورتر از همه سفرنامهٔ اوست و دیگر رساله ای در جواب نودویک فقره اسئلهٔ فلسفی و
منطقی و طبیعی و نحوی و دینی و تأویلی که در آخر دیوانش چاپ شده و دیگر زادالمسافرین.
سال وفاتش 481 و مدفنش یمگان است .

نمونه قصائد ناصر خسرو


من چو نادانان بر درد جوانی ننوم / که در این درد نه من باز پسینم نه نوم
پیری، ای خواجه، یکی خانه‌ی تنگ است که من / در او را نه همی یابم هر سو که شوم
بل یکی چادر شوم است که تا بافتمش / نه همی دوست پذیرد ز منش نه عدوم
گر بر آرندم از این چاه چه باک است که من / شست و دو سال برآمد که در این ژرف گوم
بر سرم گیتی جو کشت و برآورد خوید / بی گمان بدرود اکنونش که شد زرد جوم
چو همی بدرود این سفله جهان کشته‌ی خویش / بی گمان هرچه که من نیز بکارم دروم
دشمانند مرا خوی بد و آز و هوا / از هوا خیزم بگریزم وز آزو خوم ….

کژدم غربت


آزرده کرد کژدم غربت جگر مرا
گوئی زبون نیافت ز گیتی مگر مرا
در حال خویشتن چو همی ژرف بنگرم
صفرا همی برآید از انده به سر مرا
گویم: چرا نشانهٔ تیر زمانه کرد
چرخ بلند جاهل بیدادگر مرا
گر در کمال فضل بود مرد را خطر
چون خوار و زار کرد پس این بی خطر مرا؟
گر بر قیاس فضل بگشتی مدار چرخ
جز بر مقر ماه نبودی مقر مرا
نی‌نی که چرخ و دهر ندانند قدر فضل
این گفته بود گاه جوانی پدر مرا
«دانش به از ضیاع و به از جاه و مال و ملک»
این خاطر خطیر چنین گفت مر مرا