فرهنگ دهخدا ؛هجران را چنین معنی کرده است :. جدایی . مفارقت . دوری . دوری از
دوستان و یاران .
شعرای وطن عزیز ما هر کدام از زاویه ای بدین واژه نگریسته و از درون خویش مایه
گرفته و احساسات خود را بیان نموده اند و بایستی گفت ؛ فراق یا فراقیه بخش عمده ای از
ادبیات غنایی ما را به خود اختصاص داده است. به طور کلی اشعار عاشقانه از دو جان
مایه اصلی وصال و فراق می‌جوشند و تا فراق نباشد، عشق به کمال نمی‌رسد. عشق و
فراق در شعر فارسی بخصوص در قالب غزل از پرکاربردترین واژه‌ها و عمیق‌ ترین
معانی است که از دیرباز مورد توجه شاعران ایرانی و انگیزة خلق شاهکارهای ادبی بوده
است.
اینک دفتر بزرگان ادب فارسی را می گشاییم و ابیاتی نغز و دلنشین به خوانندگان عزیز
تقدیم می کنیم :
عطار نیشابوری شاعر و عارف اواخر قرن ششم و اوایل قرن هفتم هجری می گوید :
آرزو می ‌کندم با تو دمی در بستان
یا به هر گوشه که باشد که تو خود بستانی
با من کشتهٔ هجران نفسی خوش بنشین
تا مگر زنده شوم زآن نفس روحانی

گر تو را هست شکیب از من و امکان فراغ
به وصالت که مرا طاقت هجران تو نیست
**
همچنان امید می‌دارم که بعد از داغ هجر

مرهمی بر دل نهد امیدوارِ خویش را


مولانا عارف و شاعر قرن هفتم هجری می گوید :


شرح این هجران و این خون جگر
این زمان بگذار تا وقت دگر.
به وصال می ‌بنالم که چه بی‌وفا قرینی
به فراق می‌بزارم که چه یار باوفایی

درد فراق من کشم ناله به نای چون رسد
آتش عشق من برم چنگ دوتا چرا بود

فراق دوست اگر اندک‌ست اندک نیست
درون چشم اگر نیم تای موست بدست


حافظ شاعر قرن هشتم می گوید :


تا کی ای جان اثر وصل تو نتوان دیدن
که ندارد دل من طاقت هجران دیدن
**
حدیث هول قیامت که گفت واعظ شهر
کنایتی است که از روزگار هجران گفت
**
به پای شوق گر این ره به سر شدی حافظ
به دست هجر ندادی کسی عنان فراق
**
روز هجران و شب فرقت یار آخر شد
زدم این فال و گذشت اختر و کار آخر شد
**

آن همه ناز و تنعم که خزان می‌فرمود
عاقبت در قدم باد بهار آخر شد

سعدی شاعر قرن هفتم هجری می گوید :


شب فراق که داند که تا سحر چند است
مگر کسی که به زندان عشق دربند است
گرفتم از غم دل راه بوستان گیرم
کدام سرو به بالای دوست مانند است.
سعدی فراق یار که پیش تو کاه برگی نیست
بیا و بر دل من بین که کوه الوند است
ز ضعف طاقت آهم نماند و ترسم خلق
گمان برند که سعدی ز دوست خرسند است
**
بازآ که در فراق تو چشم امیدوار
چون گوش روزه‌دار بر الله اکبر است

گر به صد منزل فراق افتد میان ما و دوست
همچنانش در میان جان شیرین منزلست

ای که گفتی هیچ مشکل چون فراق یار نیست
گر امید وصل باشد همچنان دشوار نیست
خاقانی شاعر قرن ششم می گوید :
ما را غم فراقت بحری است بی‌کرانه
ای کاش با چنین غم دل در کنار بودی


وحشی بافقی شاعر قرن دهم می گوید :

می‌ خواست فلک که تلخ کامم بکشد
ناکرده می ‌طرب به جامم، بکشد
بسپرد به شحنه فراق تو مرا
تا او به عقوبت تمامم بکشد


محتشم کاشانی شاعرقرن دهم هجری می گوید :


بی مهرِ رُخَت روزِ مرا نور نماندست
وز عمر، مرا جز شبِ دیجور نماندست
هنگامِ وداعِ تو ز بس گریه که کردم
دور از رخِ تو چشمِ مرا نور نماندست
می ‌رفت خیالِ تو ز چشمِ من و می ‌گفت
هیهات از این گوشه که معمور نماندست
وصلِ تو اجل را ز سرم دور همی‌داشت
از دولتِ هجرِ تو کنون دور نماندست..
انوری شاعر قرن ششم هجری می گوید :
صبر کن ای تن که آن بیداد هجران بگذرد
راحت تن چون که بگذشت آفت جان بگذرد
خویشتن در بند نیک و بد مکن از بهر آنک
زشت و خوب و وصل و هجران درد و درمان بگذرد


امیرخسرو دهلوی شاعر قرن هشتم می گوید :


کدام سوی روم کز فراق امان یابم؟
کدام تیره شب هجر را کران یابم؟
ز تند باد فراقم بریخت برگ وجود
کجاست بویی از آن بوستان که جان یابم؟
زبان نماند ز پرسش هنوز نتوان زیست
اگر بیافتنش را کسی زبان یابم

به هجر چند کنم جان، بمیرم ار یک بار
خلاص یابم، بل عمر جاودان یابم


مهستی گنجوی شاعر قرن ۵ و ۶ قمری می گوید :


قصه چه کنم که اشتیاق تو چه کرد
با من دل پر زرق و نفاق تو چه کرد
چون زلف دراز تو شبی می ‌باید
تا با تو بگویم که فراق تو چه کرد
**
امشب شب هجران و وداع و دوری‌ست
فردا دل را بدین سبب رنجوری‌ست
ای دل تو همی سوز تو را فرمان‌ست
وای دیده تو خون‌گری تو را دستوری‌ست
مهدی سهیلی شاعر معاصرمی گوید :
هزار شکر که گر غایبی ز دیده ما
غم فراق تو با اشک من هم‌آغوشست
**
شکوه مکن دژم مشو یار ز راه می‌رسد
رنج فراق طی شود مهر به ماه می‌رسد


بابا طاهر شاعر قرن ۴ و ۵ قمری می گوید :


غم عشقت بیابان پرورم کرد
فراقت مرغ بی‌بال و پرم کرد
بمو واجی صبوری کن صبوری
صبوری طرفه خاکی بر سرم کرد


هاتف اصفهانی شاعر قرن ۱۲ قمری می گوید :


دلخسته‌ام از ناوک دلدوز فراق

جان سوخته از آتش دلسوز فراق
دردا و دریغا که بود عمر مرا
شب‌ها شب هجر و روزها روز فراق


شهریار شاعر معاصر می گوید :


نه وصلت دیده بودم کاشکی ای گل نه هجرانت
که جانم در جوانی سوخت ای جانم به قربانت
تحمل گفتی و من هم که کردم سال‌ ها اما
چقدر آخر تحمل بلکه یادت رفته پیمانت
**
شبی با دل به هجران تو ای سلطان ملک دل
میان گریه می‌گفتم که کو ای ملک سلطانت…


رهی معیری شاعر معاصر می گوید :


تا تو مراد من دهی کشته مرا فراق تو
تا تو به داد من رسی من به خدا رسیده‌ام
**
در کنار من ز گرمی بر کناری ای دریغ
وصل و هجران غم و شادی به هم باشد مرا


نادر نادرپور شاعر معاصر می گوید :


هر ناله ای که می‌شکند در گلوی باد
آهنگ ناله ‌های دلم در فراق تست
**
شبھا گریختند و ، تو چون بادهای سرد
همراه با سیاهی شب ها گریختی
در راه خود ، ز شاخهی زرد حیات من
عشق مرا چو برگ خزان دیده ریختی

من چون غباری از دل شب های بی امید
برخاستم که خوش بنشینم به دامنت
آواره بخت من ! که تو چون نوعروس باد
رفتی ، چنانکه کس نشد آگه ز رفتنت…


حمید مصدق شاعر معاصرمی گوید :


اگر تو باز نگردی
امید آمدنت را به گور خواهم برد
و کس نمی‌داند
که در فراق تو دیگر
چگونه خواهم زیست
چگونه خواهم مرد!


سیمین بهبهانی شاعر معاصر می گوید :


..به هجر کرده دلم خو ،‌ طمع ز وصل بریدم
که درد عشق تو را خوشتر از دوای تو دارم
به خامشی هوس سوختن ، چو شمع نمودم
به زندگی طلب مردن از برای تو دارم…
**
ز من گسسته ای و همچو گردباد به دشت
ز تاب هجر تو پیچیده و دویده منم
**
هرچند رفته ای و دل از ما گسسته ای
پیوسته پیش چشم خیالم نشسته ای
ای نرگس از ملامت چشمم چه دیده ای
کاین سان به بزم شاد چمن سرشکسته ای؟…


پژمان بختیاری شاعر معاصرمی گوید :

آتشی در سینه دارم جاودانی
عمر من مرگی است نامش زندگانی
رحمتی كن كز غمت جان می‌سپارم
بیش از این من طاقت هجران ندارم…


فریدون مشیری شاعر معاصر می گوید :


بنشین مرو حکایت وقت دگر مگو
شاید نماند فرصت دیدار دیگری
آخر تو نیز با منت از عشق گفتگوست
غیر از ملال و رنج ازین در چه می بری
بنشین مرو صفای تمنای من ببین
امشب چراغ عشق در این خانه روشن است
جان مرا به ظلمت هجران خود مسوز
بنشین مرو مرو که نه هنگام رفتن
است…