نوزدهم فروردین مصادف با سالروز مرگ صادق هدایت نویسنده برجسته ایران بود . نویسنده ای که با نگارش داستانهای کوتاه ؛ داستان نویسی را وارد مرحله نوینی نمود . او و سید محمد علی جمالزاده و بزرگ علوی از جمله نویسندگانی بودند که داستان نویسی به سبک رئالیسم را در ادبیات ایران پایه گذاری کرده و آثاری پدیدآوردند که در ادبیات داستانی ایران سابقه نداشته است

          هدایت قلمی سحار داشت و آنچه می نوشت از یک روح و روان دردمندو آزرده و نا امید نشاٌت می گرفت . پیام او شرح دردها و ناکامی های مردم روزگار بود

صادق هدایت در   ۲۸ بهمن ۱۲۸۱ درتهران تولد یافت و در ۱۹ فروردین ۱۳۳۰ درپاریس خود کشی نمود. او نویسنده، داستان‌نویس، مترجم و روشنفکر ایرانی بودو آثارش مورد توجه صاحبنظران قرار گرفت

       هدایت از پیشگامان داستان‌نویسی نوین ایران و روشنفکری برجسته بود. بسیاری از پژوهشگران، «رمانِ بوف کور» او را، مشهورترین و درخشان‌ترین اثر ادبیات داستانی معاصر ایران دانسته‌اند.  هرچند شهرت عام هدایت نویسندگی است، اما آثاری از نویسندگانی بزرگ را مانندِ ژان پل سارتر، فرانتس کافکا و آنتون چخوف نیز ترجمه کرده‌است

    . صادق هدایت در سال ۱۲۸۷ تحصیلات ابتدایی را در سن ۶ سالگی در مدرسه علمیه تهران آغاز نمود. در سال ۱۲۹۳ روزنامه دیواری ندای اموات را در مدرسه انتشار داد و دوره متوسطه را در دبیرستان دارالفنون آغاز نمود؛ ولی در سال ۱۲۹۵ به خاطر بیماری چشم‌درد مدرسه را ترک کرد و در سال ۱۲۹۶ در مدرسه سن‌لویی که مدرسه فرانسوی‌ها بود، به تحصیل پرداخت.  به گفته خود او اولین آشنایی‌اش با ادبیّات جهانی در این مدرسه بود و به کشیش آن مدرسه درس فارسی می‌داد و کشیش هم او را با ادبیّات جهانی آشنا می‌کرد. در همین مدرسه صادق به علوم خفیه و متافیزیک علاقه پیدا کرد. این علاقه بعدها هم ادامه یافت و هدایت نوشتارهایی در این مورد انتشار داد. در همین سال صادق اولین مقاله خود را در روزنامه هفتگی (به مدیریت نصرالله فلسفی) به چاپ رساند . در سال ۱۳۰۳، درحالی‌که هنوز مشغول تحصیل در مقطع متوسطه بود، یک کتاب کوچک انتشار داد: انسان و حیوان، که راجع به مهربانی باحیوانات بود و در سال ۱۳۰۶ کتاب فواید گیاه‌خواری در برلین به چاپ رسید

هدایت در ۱۳۰۳ از مدرسه سن لویی فارغ‌التحصیل گشت و  . در سال ۱۳۰۵ با اوّلین گروه دانش‌آموزان اعزامی به خارج راهی بلژیک شد و در رشته ریاضیات محض به تحصیل پرداخت. در همین سال داستان «مرگ» را در مجله ایرانشهر  ، که در آلمان منتشر می‌شد به چاپ رسانید و مقاله‌ای به فرانسوی به نام «جادوگری در ایران» در مجله له‌ویل دلیس،  نوشت. هدایت از وضع تحصیل و رشته‌اش در بلژیک راضی نبود و می‌خواست که خود را به فرانسه و در آن‌جا به پاریس که آن زمان مرکز تمدن غرب بود، برساند. سرانجام در اسفند ۱۳۰۵ پس از تغییر رشته و دوندگی فراوان به پاریس منتقل شد. در همین سال نسخه کامل‌تری از کتاب «انسان و حیوان» و کتاب دیگری به نام فواید گیاهخواری با مقدمهٔ حسین کاظم‌زادهٔ ایرانشهر در برلین آلمان به چاپ رساند

    صادق هدایت در سال ۱۳۰۷ اقدام به خودکشی در رودخانه مارن (فرانسه) کرد، لیکن سرنشینان یک قایق او را نجات دادند. در همین دوران در پاریس با دختری به نام ترز دوست بود. صادق در مورد خودکشی‌اش به برادرش محمود می‌نویسد: «یک دیوانگی کردم به خیر گذشت.» ادعا شده‌است که راجع به خودکشی نخستش توضیحی به هیچ‌کس نداده است. اما فرزانه سال‌ها بعد از زبان هدایت (سال‌ها بعد از خودکشی اولش) نقل می‌کند که علت خودکشی مسائل عاطفی بوده‌است

نخستین نمونه‌های داستان‌های کوتاه هدایت در همان سال خودکشی نافرجامش صورت گرفت. نمایشنامه «پروین دختر ساسان»، «زنده به گور» و داستان کوتاه «مادلن» را در همین دوران نوشته‌است

      سال‌های ۱۳۱۰ تا ۱۳۱۴ برای هدایت دورانی پربار محسوب می‌شود و آثار تحقیقی و داستانی بسیاری انتشار داد. از جمله این آثار می‌توان به مجموعه انیران اشاره کرد که شامل سه داستان «فتح اسکندر» از ش. پرتو، «هجوم اعراب» از بزرگ علوی و «حمله مغول» از صادق هدایت می‌باشد.  مجموعه داستان‌های کوتاه سایه‌روشن (حاوی ۷ داستان)، نمایشنامه مازیار  ، کتاب  وغ‌وغ ساهاب با همکاری مسعود فرزاد. مجموعه داستان‌های کوتاه سه قطره خون و چندین داستان کوتاه دیگر نظیر «گرداب»، «دون ژوان کرج»، «مردی که نفسش را کشت»، «صورتکها»، «چنگال»، «لاله»، «آفرینگان»، «طلب آمرزش»، «محلل»، «مرده‌خورها»، «عروسک پشت پرده»، چاپ نخست «علویه خانم» و همچنین سفرنامه «اصفهان نصف جهان»، در این دوران به چاپ رسید

          کتاب « بوف کور » شاهکار هدایت است

  بوف کور مشهورترین اثر صادق هدایت نویسنده معاصر ایرانی، رمانی کوتاه و از شاهکارهای ادبیات  قرن ۲۰ است.بوف کور با این جمله ها آغاز می شود

«در زندگی زخمهایی هست که مثل خوره در انزوا روح را آهسته   می خورد و می تراشد.این دردها را نمیشود به کسی اظهار کرد، چون عموما عادت دارند که این دردهای باورنکردنی را جزو اتفاقات و پیش آمدهای نادر و عجیب بشمارند و اگر کسی بگوید یا بنویسد، مردم بر سبیل عقاید جاری و عقاید خودشان سعی می کنند آنرا با لبخند شکاک و تمسخر آمیز تلقی بکنند -زیرا بشر هنوز چاره و دوائی برایش پیدا نکرده و تنها داروی آن فراموشی بتوسط شراب و خواب مصنوعی بوسیله افیون و مواد مخدره است- ولی افسوس که تاثیر این گونه دارو ها موقت است و بجا ی تسکین پس از مدتی بر شدت درد  می ا فزاید

در این کتاب می خوانیم که

آیا روزی به اسرار این اتفاقات ماوراء طبيعی ، این انعکاس سایهء روح که در حالت اغماء و برزخ بين خواب و بيداری جلوه می کند کسی پی خواهد برد؟من فقط بشرح یکی از این پیش آمدها می پردازم که برای خودم اتفاق افتاده و بقدری مرا تکان داده که هرگز فراموش نخواهم کرد و نشان شوم آن تا زنده ام، از روز ازل تا ابد تا آن جن که خارج از فهم و ادراک بشر است زندگی مرا زهرآلود خواهد کرد- زهرآلود نوشتم، ولی می خواستم بگویم داغ آنرا هميشه با خودم داشته و خواهم داشت.من سعی خواهم کرد آنچه را که یادم هست، آنچه را که از ارتباط وقايع در نظرم مانده بنويسم، شايد بتوانم راجع بآن یک قضاوت کلی بکنم ؛ نه،فقط اطمینان حاصل بکنم و یا اصلا خودم بتوانم باور بکنم – چون برای من هیچ اهمیتی ندارد که دیگران باور بکنند یا نکنند-فقط میترسم که فردا بمیرم و هنوز خودم را نشناخته باشم- زیرا در طی تجربیات زندگی باین مطلب برخوردم که چه ورطهء هولناکی میان من و دیگران وجود داردو فهمیدم که تا ممکن است باید خاموش شد، تا ممکن است بايد افکار خودمرا برای خودم نگهدارم و اگر حالا تصمیم گرفتم که بنویسم ، فقط برای این ست که خودم را به سایه ام معرفی کنم – سایه ای که روی ديوار خميده ومثل اين است که هرچه می نویسم با اشتهای هر چه تمامتر می بلعد –برای اوست که می خواهم آزمايشی بکنم: ببینم شايد بتوانیم یکدیگر را بهتربشناسيم. چون از زمانی که همهء روابط خودم را با ديگران بريده ام می خواهم خودم را بهتر بشناسم.افکار پوچ!-باشد، ولی از هر حقیقتی بیشتر مرا شکنجه می کند – آیااین مردمی که شبیه من هستند، که ظاهرا احتیاجات و هوا و هوس مرادارند برای گول زدن من نیستند؟ آیا یک مشت سایه نیستند که فقط برایم سخره کردن و گول زدن من بوجود آمده اند؟ آیا آنچه که حس می کنم،می بینم و می سنجم سرتاسر موهوم نیست که با حقیقت خیلی فرق دارد؟من فقط برای سایهء خودم می نویسم که جلو چراغ به دیوار افتاده است،باید خودم را بهش معرفی بکنم.

این رمان به سبک فراواقع‌ نوشته شده و تک‌گویی یک راوی است که دچار توهم و پندارهای روانی است

     شرح حال صادق هدایت به قلم خودش

«من همان قدر از شرح حال خودم رَم می‌کنم که در مقابل تبلیغات آمریکایی مآبانه. آیا دانستن تاریخ تولدم به درد چه کسی می‌خورد؟ اگر برای استخراج زایچه‌ام است، این مطلب فقط باید طرف توجّه خودم باشد. گرچه از شما چه پنهان، بارها از منجّمین مشورت کرده‌ام، اما پیش‌بینی آن‌ها هیچ وقت حقیقت نداشته. اگر برای علاقهٔ خوانندگان است؛ باید اول مراجعه به آراء عمومی آن‌ها کرد چون اگر خودم پیش‌دستی بکنم مثل این است که برای جزئیات احمقانهٔ زندگیم قدر و قیمتی قائل شده باشم. بعلاوه، خیلی از جزئیات است که همیشه انسان سعی می‌کند از دریچهٔ چشم دیگران خودش را قضاوت بکند و ازین جهت مراجعه به عقیدهٔ خود آن‌ها مناسب تر خواهد بود مثلاً اندازهٔ اندامم را خیاطی که برایم لباس دوخته بهتر می‌داند و پینه‌دوز سر گذر هم بهتر می‌داند که کفش من از کدام طرف ساییده می‌شود. این توضیحات همیشه مرا به یاد بازار چارپایان می‌اندازد که یابوی پیری را در معرض فروش می‌گذارند و برای جلب مشتری به صدای بلند جزئیاتی از سن و خصایل و عیوبش نقل می‌کنند.»

«از این گذشته، شرح حال من هیچ نکته برجسته‌ای در برندارد نه پیش آمد قابل توجهی در آن رخ داده نه عنوانی داشته‌ام نه دیپلم مهمی در دست دارم و نه در مدرسه شاگرد درخشانی بوده‌ام بلکه بر عکس همیشه با عدم موفقیت روبه‌رو شده‌ام. در اداراتی که کار کرده‌ام همیشه عضو مبهم و گمنامی بوده‌ام و رؤسایم از من دل خونی داشته‌اند به‌طوری‌که هر وقت استعفا داده‌ام با شادی هذیان‌آوری پذیرفته شده‌است. روی‌هم‌رفته موجود وازده بی‌مصرف قضاوت محیط درباره من می‌باشد و شاید هم حقیقت در همین باشد

ویژگی‌های ساختاری و محتوایی آثارهدایت

عمده‌ترین ویژگی ساختاری و محتوایی نوشته‌های هدایت را می‌توان چنین برشمرد

درون‌مایه اغلب داستان‌های هدایت، مرگ‌اندیشی، انتقاد از جامعه تحت استبداد و نفی خرافه‌پرستی است

تصویرها و توصیفات و شخصیت‌ها و چهره‌های داستان‌های او اغلب رنگ ملی دارند. نثر هدایت ساده و بی‌پیرایه و عاری از دشوارنویسی‌ست

او از زبان و فرهنگ مردم به خوبی و در حد اعجاز بهره می‌گیرد و همین مایه غنای داستان‌هایش می‌گردد

توصیفات هدایت رئالیستی، دقیق و واقع‌بینانه است

او به جنبه‌های روانی و درونی چهره‌ها و اشخاص داستانی خود می‌اندیشید، ضمن آنکه از وصف ظاهر آنها نیز درنمی‌ماند

برخی از داستان‌های هدایت، انعکاس مسائل روحی و روانی خود نویسنده است

طنز قوی و مؤثر و انتقادیِ هدایت در سرتاسر آثار داستانی و تحقیقیِ وی سایه افکنده‌است. وجود این خصیصه، در رفتارهای اجتماعی او هم گزارش شده‌است .گرچه فضیلت تقدم نگارش داستان کوتاه فارسی، به سبک جدید، از آن جمالزاده است اما تبلور هنری داستان نویسی معاصر ایران را در آثار صادق هدایت باید دید.

داستانهای هدایت، حتی داستانهایی که در زمینه رئالیسم اجتماعی نوشته شده اند، از مرز انتقاد سطحی، که معمول زمانه بود، فراتر می روند و به لایه هایی می رسند که به جای سخنوری و توصیف، به تجسم و تصویرسازی ناب ارتقاء می یابند

مطالعات هدایت در زمینه های فرهنگ ایران باستان و اندیشه های آریایی و تفکر بودایی و مکتبهای جدید ادبی و روانشناسی غرب از یک سو و گرایش عمیق او به مکتب ادبی سورئالیسم از سوی دیگر، در شخصیتش چنان تاثیری نهاده بود که او را به یک نویسنده تأثیرگذار تبدیل کرد

هدایت در بخشی از داستان هایش از دیدگاه راوی آشفته ذهن و حساسی، رنج ها و نومیدی های روشنفکران عصر خود را به شیوه ای سمبلیک و هنرمندانه توصیف می کندهدایت در نویسندگان پس از خود تأثیر ژرفی بر جای گذاشت و گروهی به تقلید از او به نگارش داستان پرداختند

به عنوان حسن ختام این مقال یکی از جذاب ترین داستانهای او که از کتاب سه قطره خون اقتباس گردیده ،نقل می کنیم

 

داش آکل

همة اهل شيراز ميدانستند كه داش آكل و كاكا رستم ساية يكديگر را با تير ميزدند . يكـروز داش آكـل روي سكوي قهوه خانة دو ميل چندك زده بود ، همانجا كه پا توغ قديميش بود . قفس كركي كه رويش شلة سرخ كشيده بود ، پهلويش گذاشته بود و با سرانگشتش يخ را دور كاسة آبي ميگردانيد . ناگاه كاكارسـتم از در درآمـد ، نگـاهتحقير آميزي باو انداخت و همينطور كه دستش بر شالش بود رفت روي سكوي مقابل نشست . بعـد رو كـرد بـهشاكرد قهوه چي و گفت :

 ” به به بچه ، يه يه چاي بيار ببينيم . “

 داش آكل نگاه پرمعني بشاگرد قهوه چي انداخت ، بطوريكه او ماستها را كيسه كرد و فرمان كاكا را نشـنيده گرفت . استكانها را از جام برنجي در ميآورد و در سطل آب فرو ميبرد ، بعد يكي يكي خيلي آهسته آنها را خشك ميكرد . از مالش حوله دور شيشة استكان صداي غژ غژ بلند شد . كاكا رستم از اين بي اعتنائي خشمگين شد ، دوباره داد زد : ” مه مه مگه كري ! به به تو هستم؟

 شاگرد قهوه چي با لبخند مردد به داش آكل نگاه كرد و كاكا رستم از مابين دندانهايش گفت

 ” ار – واي شك كمشان ، آنهائي كه ق ق قپي پا ميشند اگ لولوطي هستند ا ا امشب ميآيند ، دست و پـه پـه پنجه نرم ميك كنند

 داش آكل همينطور كه يخ را دور كاسه مي گردانيد و زير چشمي وضعيت را ميپائيد خندة گستاخي كرد كـه يك رج دندانهاي سفيد محكم از زير سبيل حنا بستة او برق زد و گفت

 ” بيغيرتها رجز ميخوانند ، آنوقت معلوم ميشود رستم صولت وافندي پيزي كيست . “

همه زدند زير خنده ، نه اينكه به گرفتن زبان كاكا رستم خنديدند، چون ميدانستند كـه او زبـانش مـي گيـرد،ولي داش آكل در شهر مثل گاو پيشاني سفيد سرشناس بـود و هـيچ لـوطي پيـدا نميشـد كـه ضـرب شسـتش رانچشيده باشد ، هر شب وقتيكه توي خانة ملا اسحق يهودي يك بطر عرق دو آتشه را سر مـي كشـيد و دم محلـةرس دزك ميايستاد، كا كا رستم كه سهل بود ، اگر جدش هم ميآمد لنگ ميانداخت . خود كاكا هم ميدانست كه مردميدان و حريف داش آكل نيست ، چون دو بار از دست او زخم خورده بود و سه چهـار بـار هـم روي سـينه اش نشسته بود. بخت برگشته چند شب پيش كاكا رستم ميدان را خالي ديده بود و گرد و خاك ميكرد . داش آكل مثـل اجل معلق سر رسيد و يكمشت متلك بارش كرده ، باو گفته بود

 ” كاكا ، مردت خانه نيست . معلوم ميشه كه يك بست فور بيشـتر كشـيدي ، خـوب شـنگلت كـرده . ميـداني چييه، اين بي غيرت بازيها ، اين دون بازيها را كنار بگذار ، خودت را زده اي به لاتي ، خجالت هم نميكشي ؟ ايـنهم يكجور گدائي است كه پيشة خودت كرده اي. هر شبة خدا جلو راه مردم را ميگيري ؟ به پورياي ولي قسم اگـر دومرتبه بد مستي كردي سبيلت را دود ميدهم . با برگة همين قمه دو نيمت مي كنم. “آنوقت كاكا رستم دمش را گذاشت روي كولش و رفت، اما كينة داش آكل را بدلش گرفته بود و پي بهانه ميگشت تا تلافي بكند

 از طرف ديگر داش آكل را همة اهل شيراز دوست داشتند. چه او در همان حال كـه محلـة سـردزك را قـرق ميكرد ، كاري به كار زنها و بچه ها نداشت ، بلكه بر عكس با مردم به مهرباني رفتار ميكرد و اگر اجل برگشته اي با زني شوخي ميكرد يا به كسي زور مي گفت، ديگر جان سلامت از دست داش آكل بدر نميبرد . اغلب ديده ميشدكه داش آكل از مردم دستگيري ميكرد، بخشش مينمود و اگر دنگش ميگرفت بار مردم را بخانه شان ميرسانيد . ولي بالاي دست خودش چشم نداشت كس ديگر را ببيند، آن هم كاكـا رسـتم كـه روزي سـه مثقـال تريـاك ميكشيد و هزار جور بامبول ميزد. كاكا رستم از اين تحقيري كه در قهوه خانه نسبت باو شد مثل بـرج زهـر مـارنشسته بود ، سبيلش را ميجويد و اگر كاردش مي زدند خونش در نمي آمد . بعد از چنـد دقيقـه كـه شـليك خنـده فروكش كرد همه آرام شدند مگر شاگرد قهوه چي كه با رنگ تاسيده پيرهن يخه حسني ، شبكلاه و شـلوار دبيـت دستش را روي دلش گذاشته بود و از زور خنده پيچ و تاب ميخورد و بيشتر سايرين به خندة او ميخنديدند . كاكارستم از جا در رفت ، دست كرد قندان بلور تراش را برداشت براي سر شاگرد قهوه چي پرت كرد . ولي قندان به سماور خورد و سماور از بالاي سكو با قوري بزمين غلطيد و چندين فنجان را شكست . بعد كا كا رستم بلند شد

با چهرة برافروخته از قهوه خانه بيرون رفت .قهوه چي با حال پريشان سماور را وارسي كرد گفت

 ” رستم بود و يكدست اسلحه ، ما بوديم و همين سماور لكنته . ” اين جمله را با لحن غم انگيزي ادا كرد ، ولي چون در آن كنايه به رستم زده بود، بدتر خنده شدت كرد.قهوه چي از زور پسي بشاگردش حمله كرد ، ولي داش آكل با لبخند دسـت كـرد ، يـك كيسـه پـول از جيـبش درآورد، آن ميان انداخت . قهوه چي كيسه را برداشت ، وزن كرد و لبخند زد

 درين بين مردي با پستك مخمل ، شلوار گشاد ، كلاه نمدي كوتاه سراسيمه وارد قهوه خانه شد ، نگاهي بـ ه اطراف انداخت ، رفت جلو داش آكل سلام كرد و گفت

 ” حاجي صمد مرحوم شد .”

 داش آكل سرش را بلند كرد و گفت

 ” خدا بيامرزدش

 ” مگر شما نميدانيد وصيت كرده . “

 ” منكه مرده خور نيستم . برو مرده خورها را خبر كن . “

 ” آخر شما را وكيل و وصي خودش كرده

 مثل اينكه ازين حرف چرت داش آكل پاره شد ، دو بـاره نگـاهي بسـر تـا پـاي او كـرد ، دسـت كشـيد رو يپيشانيش ، كلاه تخم مرغي او پس رفت و پيشاني دورنگه او بيرون آمد كه نصفش از تابش آفتاب سوخته و قهوه اي رنگ شده بود و نصف ديگرش كه زير كلاه بود سفيد مانده بود . بعد سرش را تكـان داد ، چپـق دسـته خـاتمخودش را در آورد ، بآهستگي سر آنرا توتون ريخت و با شستش دور آنرا جمع كرد ، آتش زد و گفت

 ” خدا حاجي را بيامرزد ، حالا كه گذشت ، ولي خوب كاري نكرد ، ما را توي دغمسه انداخت . خوب ، تو برو، من از عقب ميآيم

 كسيكه وارد شده بود پيشكار حاجي صمد بود و با گامهاي بلند از در بيرون رفت

داش آكل سه گره اش را در هم كشيد ، با تفنن بچپقش پك ميزد و مثل اين بود كه ناگها ن روي هواي خنـده و شادي قهوه خانه از ابرهاي تاريك پوشيده شد. بعد از آنكه داش آكل خاكستر چـپقش را خـالي كرد. بلنـد شـدقفس كرك را بدست شاكرد قهوه چي سپرد و از قهوه خانه بيرون رفت

 هنگاميكه داش آكل وارد بيروني حاجي صمد شد ، ختم را ورچيده بودند ، فقط چند نفر قاري و جزوه كـش سر پول كشمكش داشتند . بعد از اينكه چند دقيقه دم حوض معطل شد ، او را وارد اطاق بزرگي كردند كـه ارسـي هاي آن رو به بيروني باز بود . خانم آمد پشت پـرده و پـس از سـلام و تعـارف معمـولي داش آكـل روي تشـك نشست و گفت

 ” خانم سر شما سلامت باشد ، خدا بچه هايتان را به شما ببخشد “

خانم با صداي گرفته گفت

 همان شبي كه حال حاجي بهم خورد ، رفتند امام جمعه را سـر بـالينش آوردنـد و حـاجي در حضـور همـةآقايان شما را وكيل و وصي خودش معرفي كرد ، لابد شما حاجي را از پيش ميشناختيد؟ “

 ” ما پنج سالي پيش در سفر كازرون باهم آشنا شديم “

 ” حاجي خدا بيامرز هميشه مي گفت اگر يكنفر مرد هست فلاني است  “

 ” خانم ، من آزادي خودم را از همه چيز بيشتر دوست دارم ، اما حالا كه زير دين مرده رفته ام ، بهمين تيغةآفتاب قسم اگر نمردم بهمة اين كلم بسرها نشان ميدهم “

 بعد همينطور كه سرش را بر گردانيد ، از لاي پردة ديگر دختري را با چهرة برافروخته و چشم هاي گيرندسياه ديد . يكدقيقه نكشيد كه در چشمهاي يكديگر نگاه كردند ، ولي آن دختر مثل اينكـه خجالـت كشـيد ، پـرده راانداخت و عقب رفت  آيا اين دختر خوشگل بودشايد ، ولي در هر صورت چشمهاي گيرندة او كار خودش را كرد و حال داش آكل را دگرگـون نمـود ، او سـر راپائين انداخت و سرخ شد اين دختر مرجان ، دختر حاجي صمد بود كه از كنجكاوي آمده بود داش سرشناش شهر و قيم خودشان راببيند

 داش آكل از روز بعد مشغول رسيدگي به كارهاي حاجي شد ، با يكنفر سمسار خبره ، دو نفر داش محـل ويكنفر منشي همة چيزها را با دقت ثبت و سياهه بر داشت . آنچه زيادي بود در انبـاري گذاشـت . در آنـرا مهـر وموم كرد ، آنچه فروختني بود فروخت ، قباله هاي املاك را داد برايش خواندنـد ، طلـب هـايش را وصـول كـرد وبدهكاريهايش را پرداخت . همة اينكارها در دو روز و دو شب رو براه شد . شب سوم داش آكل خسته و كوفته ازنزديك چهار سوي سيد حاج غريب بطرف خانه اش ميرفت . در راه امام قلي چلنگر باو برخورد و گفت

 ” تا حالا دو شب است كه كاكا رستم چشم براه شما بود. ديشب ميگفـت يـارو خـوب مـا را غـال گذاشـت وشيخي را ديد  بنظرم قولش از يادش رفته ! ” داش آكل دست كشيد به سبيلش و گفت

 ” بي خيالش باش

 داش آكل خوب يادش بود كه سه روز پيش در قهوه خانة دو ميل كاكا رستم برايش خـط و نشـان كشـيد ،ولي از آنجائيكه حريفش را ميشناخت و ميدانست كه كاكا رستم با امامقلي ساخته تـا او را از رو ببرنـد ، اهميتـي بحرف او نداد ، راه خودش را پيش گرفت و رفت . در ميان راه همة هوش و حواسش متوجه مرجان بود ، هرچـه ميخواست صورت او را از جلو چشمش دور بكند بيشتر و سخت تر در نظرش مجسم ميشدداش ذوق ميزد ، اما اگر يك مجلس پاي صحبت او مي نشستند يا حكايت هائي كه از دورة زنـدگي او ورد زبانهـا بـودميشنيدند، آدم را شيفتة او ميكرد ، هرگاه زخمهاي چپ انـدر راسـت قمـه كـه بـ ه صـورت او خـورده بـود نديـده ميگرفتند ، داش آكل قيافه نجيب و گيرنده اي داشت : چشمهاي ميشي ، ابروهاي سياه پرپشت ، گونه هـاي فـراخ ،بيني باريك با ريش و سبيل سياه . ولي زخمها كار او را خراب كرده بود ، روي گونه ها و پيشاني او جـاي زخـمقداره بود كه بد جوش خورده بود و گوشت سرخ از لاي شيارهاي صورتش برق ميزد و از همه بدتر يكي از آنهاكنار چشم چپش را پائين كشيده بود

 آكل مردي سي و پنجساله ، تنومند ولي بد سيما بود . هر كـس دفعـة اول او را ميديـد قيافـه اش تـويپدر او يكي از ملاكين بزرگ فارس بود زمانيكه مرد همة دارائي او به پسر يكي يكدانه اش رسيد . ولي داش

آكل پشت گوش فراخ و گشاد باز بود ، به پول و مال دنيا ارزشي نمي گذاشت ، زندگيش را بمردانگـي و آزادي وبخشش و بزرگ منشي ميگذرانيد . هيچ دلبستگي ديگري در زندگانيش نداشت و همة دارائي خودش را بـ ه مـردم ندار و تنگدست بذل و بخشش ميكرد ، يا عرق دو آتشه مينوشيد و سر چهار راه ها نعره ميكشيد و يا د ر مجالب زم با يكدسته از دوستان كه انگل او شده بودند صرف ميكرد. همة معايب و محاسن او تا همين اندازه محدود ميشد ، ولي چيزيكه شـگفت اور بنظـر ميآمـد اينكـه تـاكنونموضوع عشق و عاشقي در زندگي او رخنه نكرده بود . چند بار هم كه رفقا زير پايش نشسته و مجالس م حرمانهفراهم آورده بودند او هميشه كناره گرفته بود . اما از روزيكه وكيل و وصي حاجي صمد شد و مرجـان را ديـد ،در زندگيش تغيير كلي رخ داد ، از يكطرف خودش را زير دين مرده ميدانست و زير بار مسـئوليت رفتـه بـود ، ازطرف ديگر دلباختة مرجان شده بود . ولي اين مسئوليت بيش از هر چيز او را در فشار گذاشته بـود – كسـي كـهتوي مال خودش توپ بسته بود و از لاابالي گري مقداري از دارائي خودش را آتش زده بـود ، هـر روز از صـبح زود كه بلند ميشد بفكر اين بود كه درآمد املاك حاجي را زيادتر بكند . زن و بچه هاي او را در خانة كوچكتر برد،خانه شخصي آنها را كرايه داد ، براي بچه هايش معلم سر خانه آورد ، دارائي او را بجريان انداخت و از صبح تـاشام مشغول دوندگي و سركشي بعلاقه و املاك حاجي بود

 ازين به بعد داش آكل از شبگردي و قرق كردن چهار سو كناره گرفت . ديگر با دوستانش جوششي نداشت و آن شور سابق دستشان از مال حاجي كوتاه شده بود ، دو به دستشان افتـاده بـراي داش آكـل لغـز ميخواندنـد و حـرف او نقـل مجالس و قهوه خانه ها شده بود . در قهوه خانه پاچنار اغلب توي كوك داش آكل ميرفتند و : گفته ميشد داش آكل را ميگوئي ؟ دهنش ميچاد ، سگ كي باشد ؟ يارو خوب دك شد ، در خانـه حـاجي مـوس مـوس ميكند ، گويا چيزي ميماسد  ديگر دم محلة سر دزك كه ميرسد دمش را تو پاش ميگيرد و رد ميشود

 كاكا رستم با عقده اي كه در دل داشت با لكنت زبانش ميگفت سر پيري معركه گيري ! يارو عاشق دختر حاجي صمد شده ! گزليكش را غلاف كرد ! خاك تو چشم مردم از سرش افتاد. ولي همة داشـها و لاتهـا كـه بـا او همچشـمي داشـتند بـه تحريـك آخونـدها كـه پاشيد ، كتره اي چو انداخت تا وكيل حاجي شد و همة املاكش را بالا كشيد . خدا بخت بدهد

 ديگر حناي داش آكل پيش كسي رنگ نداشت و برايش تره هم خورد نميكردنـد . هـر جـا كـه وارد ميشـد درگوشي با هم پچ و پچ ميكردند و او را دست ميانداختند . داش آكل از گوشـه و كنـار ايـن حرفهـا را ميشـنيد ولـي بروي خودش نميآورد و اهميتي هم نميداد ، چون عشق مرجان بطوري در رگ و پي او ريشه دوانيده بود كه فكرو ذكري جز او نداشت.شبها از زور پريشاني عرق مينوشيد و براي سرگرمي خودش يك طوطي خريده بود . جلو قفس مي نشست و با طوطي درد دل ميكرد . اگر داش آكل خواستگاري مرجان را ميكرد البته مادرش مرجان را بروي دسـت بـاوميداد . ولي از طرف ديگر او نميخواست كه پاي بند زن و بچه بشود، ميخواست آزاد باشـد ، همـان طوريكـه بـارآمده بود . بعلاوه پيش خودش گمان مي كرد هرگاه دختري كه باو سپرده شده بزني بگيرد ، نمك بحرامي خواهدبود ، از همه بدتر هر شب صورت خودش را در آينه نگاه ميكرد ، جاي جوش خوردة زخ مهاي قمه ، گوشة چشـمپائين كشيده خودشرا برانداز ميكرد ، و با آهنگ خراشيده اي بلند بلند ميگفت

 ” شايد مرا دوست نداشته باشد ! بلكه شوهر خوشگل و جوان پيدا بكند … نه ، از مردانگي دور است … اوچهارده سال دارد و من چهل سالم است … اما چه بكنم ؟ اين عشق مرا ميكشد … مرجان … تو مرا كشـتي

به كه بگويم ؟ مرجان … عشق تو مرا كشت

 اشك در چشمهايش جمع و گيلاس روي گيلاس عرق مينوشيد . آنوقت با سر درد همينطور كه نشسته بـودخوابش ميبرد

ولي نصف شب، آنوقتي كه شهر شيراز با كوچه هاي پر پيچ و خم ، باغها ي دلگشا و شراب هاي ارغوانيشبخواب ميرفت  آن وقتيكه ستاره ها آرام و مرموز بالاي آسمان قيـر گـون بـ ه هـم چشـمك ميزدنـد . آن وقتيكـه مرجان با گونه هاي گلگونش در رختخواب آهسته نفس ميكشيد و گذارش روزانـه از جلـوي چشـمش ميگذشـت ،همان وقت بود كه داش آكل حقيقي ، داش آكل طبيعي با تمام احساسات و هوا و هوس ، بدون رودر بايستي از تـوقشري كه آداب و رسوم جامعه بدور او بسته بود ، از توي افكاري كه از بچگي باو تلقين شده بود، بيرون ميآمـدو آزادانه مرجان را تنگ در آغوش مي كشيد ، تپش آهسته قلب ، لبهاي آتشـي و تـن نـرمش را حـس ميكـرد و ازروي گونه هايش بوسه ميزد . ولي هنگاميكه از خواب مي پريد ، بخودش دشنام ميداد ، به زندگي نفرين ميفرستادو مانند ديوانه ها در اطاق بدور خودش مي گشت ، زير لب با خودش حرف ميزد و باقي روز را هم براي ايـن كـه فكر عشق را در خودش بكشد به دوندگي و رسيدگي بكارهاي حاجي ميگذرانيد

 هفت سال بهمين منوال گذشت ، داش آكل از پرستاري و جانفشاني دربارة زن و بچـة حـاجي ذره اي فـروگذار نكرد . اگر يكي از بچه هاي حاجي ناخوش ميشد شب و روز مانند يك مادر دلسوز بپاي او شب زنـده داري مي كرد، و به آنها دلبستگي پيدا كرده بود ، ولي علاقة او به مرجان چيز ديگري بود و شايد همـان عشـق مرجـان بود كه او را تا اين اندازه آرام و دست آموز كرده بود . درين مدت همة بچـه هـاي حـاجي صـمد از آب و گـل درآمده بودندولي ، آنچه كه نبايد بشود شد و پيش آمد مهم روي داد : براي مرجان شوهر پيدا شد ، آنهم چه شوهري كههم پيرتر و هم بدگل تر از داش آكل بـود  ازيـن واقعـه خـم بـابروي داش آكـل نيامـد ، بلكـه بـرعكس بـا نهايـت خونسردي مشغول تهية جهاز شد و براي شب عقدكنان جشن شاياني آماده كـرد . زن و بچـة حـاجي را دوبـارهبخانه شخصي خودشان برد و اطاق بزرگ ارسي دار را براي پذيرائي مهمانها ي مردانه معين كرد ، همة كله گنـده ها ، تاجرها و بزرگان شهر شيراز درين جشن دعوت داشتند. ساعت پنج بعد از ظهر آنروز ، وقتيكه مهمانها گوش تا گوش دور اطاق روي قاليهـا و قاليچـه هـاي گرانبهـا نشسته بودند و خوانچه هاي شيريني و ميوه جلو آنها چيده شده بود ، داش آكـل بـا همـان سـر و وضـع داشـيقديمش، با موهاي پاشنه نخواب شانه كرده ، ار خلق راه راه ، شـب بنـد قـداره ، شـال جـوزه گـره، شـلوار دبيـت مشكي، ملكي كار آباده و كلاه طاسولة نو نوار وارد شد . سه نفر هم با دفتر و دستك دنبال او وارد شـدند . همـه مهمانها بسر تا پاي او خيره شدند . داش آكل با قدمهاي بلند جلو امام جمعه رفت ، ايستاد و گفت

” آقاي امام ، حاجي خدا بيامرز وصيت كرد و هفـت سـال آزگـار مـا را تـوي هچـل انـداخت . پسـر از همـهكوچكترش كه پنج ساله بود حالا دوازده سال دارد . اينهم حساب و كتاب دارائي حاجي است . ( اشاره كرد به سه نفري كه دنبال او بودند. ) تا بامروز هم هرچه خرج شده با مخارج امشب همه را از جيب خود داده ام . حالا ديگـرما به سي خودمان آنها هم به سي خودشان !” تا اينجا كه رسيد بغض بيخ گلويش را گرفت . سپس بدون اينكه ديگر چيزي بيفزايد يا منتظـر جـواب بشـود ،سرش را زير انداخت و با چشم هاي اشك آلود از در بيرون رفت . در كوچه نفس راحتي كشيد، حس كرد كه آزادشده و بار مسئوليت از روي دوشش برداشته شده ، ولي دل او شكسته و مجروح بود . گامهاي بلند و لاابالي بـرميداشت، همينطور كه ميگذشت خانة ملا اسحق عرق كش جهود را شناخت، بي درنگ از پله هاي نم كشيدة آجريآن داخل حياط كهنه و دود زده اي شد كه دور تا دورش اطاقهاي كوچك كثيف با پنجرة هاي سوراخ سوراخ مثل لانة زنبور داشت و روي آب حوض خزه سبز بسته بود . بوي ترشيده ، بوي پرك و سردابه هـاي كهنـه در هـواپراكنده بود . ملا اسحق لاغر با شبكلاه چرك و ريش بزي و چشمهاي طماع جلو آمد ، خندة ساختگي كرد . داش آكل بحالت پكر گفت

 ” جون جفت سبيلهايت يك بتر خوبش را بده گلويمان را تازه بكنيم. “

ملا اسحق سرش را تكان داد، از پلكان زير زمين پائين رفت و پس از چند دقيقه با يـك بتـري بـالا آمـد . داشآكل بتري را از دست او گرفت ، گردن آنرا بجرز ديوار زد سرش پريد ، آنوقت تا نصف آن را سر كشـيد ، اشـك در چشمهايش جمع شد ، جلو سرفه اش را گرفت و با پشت دست دهن خود را پاك كرد پسر ملا اسحق كـه بچـةزرد ، با شكم بالا آمده و دهان باز و مفي كه روي لب ش آويزان بود ، بداش آكـل نگـاه مـي كـرد ،داش آكل انگشتش را زد زير در نمكداني كه در طاقچة حياط بود و در دهنش گذاشت . ملا اسحق جلو آمد، روي دوش داش آكل زد و سر زباني گفت

 نبوي كثيفي بود

” مزة لوطي خاك است “

 بعد دست كرد زير پارچة لباس او و گفت

اين چيه كه پوشيدي ؟ اين ارخلق حالا ور افتاده . هر وقت نخواستي من خوب ميخرم”

 داش آكل لبخند افسرده اي زد ، از جيبش پولي در آورد ، كف دست او گذاشت و از خانه بيـرون آمـد . تنـگ غروب بود . تنش گرم و فكرش پريشان بود و سرش درد ميكرد . كوچه ها هنوز در اثر باران بعد از ظهر نمنـاك و بوي كاه گل و بهار نارنج در هوا پيچيده بود ، صورت مرجان ، گونه هاي سرخ ، چشم هاي سياه و مـژه هـاي بلند با چتر زلف كه روي پيشاني او ريخته بود م حو و مرموز جلـو چشـم داش آكـل مجسـم شـده بـود . زنـدگي گذشتة خود را بياد آورد ، ياد گارهاي پيشين از جلو او يك بيك رد ميشدند . گردشهائي كه با دوستانش سر قبـرسعدي و بابا كوهي كرده بود بياد آورد ، گاهي لبخند ميزد ، زماني اخم ميكرد . ولـي چيزيكـه بـرايش مسـلم بـوداينكه از خانة خودش ميترسيد، آن وضعيت برايش تحمل ناپذير بـود، مثـل ايـن بـود كـه دلـش كنـده شـده بـود ،ميخواست برود دور بشود . فكر كرد بازهم امشب عرق بخورد و بـا طـوطي درد دل بكنـد ! سـر تـا سـر زنـدگي برايش كوچك و پوچ و بي معني شده بود. درين ضمن شعري بيادش افتاد، از روي بي حوصلگي زمزمه كرد

 ” به شب نشيني زندانيان برم حسرت

 كه نقل مجلسشان دانه هاي زنجير است

 آهنگ ديگري بياد آورد، كمي بلندتر خواند

 ” دلم ديوانه شد، اي عاقلان، آريد زنجيري

كه نبود چارة ديوانه جز زنجير تدبيري

 اين شعر را با لحن نا اميدي و غم و غصه خوان د، اما مثل اينكه حوصله اش سر رفت ، يا فكـرش جـاي ديگـربود خاموش شد .هوا تاريك شده بود كه داش آكل دم محله سردزك رسيد . اينجا همـان ميـدانگاهي بـود كـه پيشـتر وقتـي دل ودماغ داشت آنجا را قرق ميكرد و هيچكس جرأت نميكرد جلو بيايد . بدون اراده رفت روي سكوي سنگي جلـو درخانه اي نشست ، چپقش را در آورد چاق كرد ، آهسته ميكشيد . نب ظرش آمد كه اينجا نسـبت بـه پـيش خـراب تـرشده، مردم به چشم او عوض شده بودند ، همانطوريكـه خـود او شكسـته و عـوض شـده بـود چشـمش سـياهي ميرفت، سرش درد ميكرد ، ناگهان ساية تاريكي نمايان شد كه از دور بسوي او ميآمد و همينكه نزديك شد گفت

 ” لو لو لوطي لوطي را شه شب تار ميشناسه

 داش آكل كاكا رستم را شناخت ، بلند شد ، بدستش را ه كمرش زد، تف برزمين انداخت و گفت

 ” ارواي باباي بيغيرتت ، تو گمان كردي خيلي لوطي هستي ، اما تو بميري روي زمين سفت نشاشيدي

 كاكا رستم خندة تمسخر آميزي كرد، جلو آمد و گفت

 ” خ خ خيلي وقته ديگ ديگه اي اين طرفهاپه په پيدات نيست !.. اام شب خاخاخانة حاجي عـع عقـد كنـان اسـت

مك توتو را راه نه نه

 داش آكل حرفش را بريد

 ” خدا ت

 دست برد قمة خود را بيرون كشيد . كاكا رستم هم مثل رستم در حمام قمه اش را بدست گرفـت . داش آكـل

سر قمه اش را بزمين كوبيد، دست بسينه ايستاد و گفت

 ” حالا يك لوطي ميخواهم كه اين قمه را از زمين بيرون بياورد  “

 كاكا رستم ناگهان باو حمله كرد ، ولي داش آكل چنان به مچ دست او زد كه قمه از دسـتش پريـد . از صـداي

آنها دسته اي گذرنده بتماشا ايستادند ، ولي كسي جرأت پيش آمدن يا ميانجيگري را نداشت

 خدا تورا شناخت كه نصف زبانت داد، آن نصف ديگرش را هم من امشب ميگيرم “

 داش آكل با لبخند گفت

 ” برو، برو بردار ، اما بشرط اينكه اين دفعه غرس تر نگهداري، چون امشب ميخواهم خرده حسابهايمانرا پاك بكنم “

كاكا رستم با مشت هاي گره كرده جلو آمد، و هر دو بهم گلاويز شدند . تا نيمسـاعت روي زمـين ميغلطيدنـد،عرق از سرو رويشان ميريخت ، ولي پيروزي نصيب هيچكدام نميشد . در ميان كشـمكش سـرداش آكـل بسـختي روي سنگفرش خورد ، نزديك بود كه از حال برود . كاكا رستم هم اگر چه بقصد جان ميزد ولـي تـاب مقـاومتش تمام شده بود . اما در همينوقت چشمش به قمة داش آكل افتاد كه در دسترس او واقع شده بـود ، بـا همـة زور وتوانائي خودش آنرا از زمين بيرون كشيد و به پهلوي داش آكل فرو برد. چنان فرو كرد كه دستهاي هر دوشان ازكار افتاد . تماشاچيان جلو دويدند و داش آكل را به دشواري از زمين بلند كردند ، چكـه هـاي خـون از پهلـويش بـزمين ميريخت . دستش را روي زخم گذاشت ، چند قدم خودش را كنار ديوار كشانيد ، دوباره ب ه زمين خورد بعـد او رابرداشته روي دست بخانه اش بردند

 فردا صبح همينكه خبر زخـم خـوردن داش آكـل بخانـة حـاجي صـمد رسـيد ، ولـي خـان پسـر بـزرگش بـه احوالپرسي او رفت . سر بالين داش آكل كه رسيد ديد او با رنگ پريده در رختخواب افتاده، كف خونين از دهـنش بيرون آمده و چشمانش تار شده ، به دشواري نفس مي كشيد. داش آكل مثل اينكه در حالت اغمـا او را شـناخت ،با صداي نيم گرفته لرزان گفت

 ” در دنيا … همين طوطي … داشتم … جان شما … جان طوطي … او را بسپريد … به … “

 دوباره خاموش شد، ولي خان دستمال ابريشمي را در آورد ، اشك چشمش را پـاك كـرد. داش آكـل از حـال رفت و يكساعت بعد مرد

 همة اهل شيراز برايش گريه كردند

 ولي خان قفس طوط بتي رابرداش و به خانه برد

 عصر همان روز بود، مرجان قفس طوسي را جلوش گذاشته بود و به رنگ آميزي پروبـال، نـوك برگشـته و

چشمهاي گرد بي حالت طوطي خيره شده بود. ناكاه طوطي با لحن داشي – با لحن خراشيده اي گفت

 ” مرجان … مرجان … تو مرا كشتي … به كه بگويم … مرجان … عشق تو … مرا كشت .”

 اشك از چشمهاي مرجان سرازير شد.                           پایان